فال روزانه
کد فال روزانه
فال,طالع بینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  • + سلام.از همه معذرت.یه اشکال در دستمزد هنرمندان وجود داشت که رفع شد.دوست داشتید بخونید.ممنون
  • + سلام. داره 1 بازون قشنگ همه جا رو تر میکنه. هر کی خوابه از دستش رفت

1 2 >

 

 

یادمه وقتی بچه بودم یک انشا داشتیم با موضوع علم بهتر است یا ثروت. .

 من نوشته بودم هیچ کدوم .اگه دنبال بهترینیم باید در مورد عشق بنویسیم که نه احتیاجی به علم داره چون آگاهیه ونه احتیاجی به ثروت -چون بزرگترین ثروت این دنیاست

اما حالا-امروز-الان که به این موضوع فکر میکنم از انچه نوشتم پشیمانم.

اون روز رو خوب به یاد دارم .اول معلم ازم پرسید باید بین اون دو موضوع یکی رو انتخاب میکردم و در مورد همون توضیح میدادم .اما من سرسختانه از نوشته ام دفاع کردم و گفتم که انسان آزادانه میتونه بهترین چیز رو از دیدگاه خودش انتخاب کنه و من نظرم بر این بود که تا یک چیز بهتر هست احتیاجی نه به پول هست ونه به ثروت.
معلمم که کمی گیج به نظر میامد ازم پرسید منظورم از عشق چیه؟
من هم نیم ساعت راجع به حسی والا صحبت کردم که هم متعلق به همه چیزه و هم متعلق به هیچ کس نیست.بعد از مثال شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون که کتابهای مورد علاقه ام بودن عشق به زمین و زمان رو در مثالم اوردم و انقدر گفتم و گفتم که معلمم خسته شد و ازم خواست بشینم.

چند دقیقه ای سکوت کامل کلاس رو در بر گرفت.چند دقیقه ای که برای من انگار یک عمر بود.بعد بلند شد وکمی قدم زد.در فکر بود. از پنجره به حیاط خیره شد .از دیدن چیزی در اونطرف پنجره لبخندی روی لبانش نقش بست.برگشت و به من نگاهی کرد و رو به بچه ها گفت که تشویقم کنن.
حس زیبایی بود.زنگ تفریح که بیشتر به زنگ بخوربخور شبیه بود گویا انچه اتفاق افتاده بود در دفتر دبیران مطرح شده بود چون زنگ بعد معلم انشا سر کلاس ما اومد و دفترم رو با خودش برد . فردای انروز سر صف اسمم رو خوندن و ازم خواستن که انشام رو برای همه بخونم.بعد از خوندن من و تشویق بچه ها مامانم رو دیدم که اشک ریزان و با یک هدیه به طرف میامد. تا به من رسید بلند گفت:عزیزم بهت افتخار میکنم .


الان مدت زیادیست از اون ماجرا میگذره و من بلانسبت آقا سگه از انچه اون روز گفتم و نوشتم و خوندم پشیمانم.
عشقم بخاطر اینکه از مشکلات مالی من کلافه شده بود ترکم کرد .رفتم به دنبال کار تا ثروتی کسب کنم گفتند علمت کو؟ مدرکم رو گذاشتم جلوشون گفتن: این مدرک فقط یک مدرکه .سابقه کار؟
گفتم ندارم.بعد از کلی بحث یک کار ساده با حقوقی که حتی کرایه رفت و امدم هم نمیشد بهم پیشنهاد دادن.
الان که به اون روز فکر میکنم معنی لبخند پشت پنجره معلم انشا رو میفهمم.
شاید با خودش فکر میکرد "بیچاره بزار بزرگ بشی تا بفهمی این جمله های قشنگ مال تو کتابهاست.دنیای واقعی -یعنی دنیای امروز پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپووووووووووووووووووووووووووووووووللللللللللللللللللللللللللل میخواد


نظر() داستان های ایرانی ،

  

صادق چوبک

تو اون برج گندهه تو باغ سراج الملک نون و کباب با ماس خوردیم با مش رسول. چرا مردم می‌گن بده؟ چرا هر وخت تقی منو می‌بینه سرکوفتم می‌ده؟ مگه مش رسول منو چیکارم می‌کنه؟....
 
 بعد از ظهر آخر پاییز
آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشه‌های در، روی میز و نیمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد.
 
شاگردها به صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قیافه‌ها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدران‌شان گردند. یقیناً پیکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغ‌ها عوض می‌شد و یا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گردید. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود. بیشتر به توله سگ شبیه بودند تا به آدمی‌زاد. یک چیزهایی در قیافه آن‌ها کم بود.
 
سه ردیف میز از آخر کلاس خالی بود و روی‌شان خاک گچ و گرد نشسته بود. یک نقشه ایران و یک عکس رنگی اسکلت آدمی‌زاد با استخوان‌های بدقواره و یغور که دندان‌هایش کیپ روی هم خوابیده بود و چشم هایش مثل دو حلقه چاه بی‌انتها توی کاسه سرش سیاهی می‌زد، در این طرف و آن طرف تخته سیاه زهوار دررفته‌ای که شاگردها روش می‌نوشتند آویزان بود. مقداری کاغذ مچاله شده و مشتی گچ و یک تخته پاک‌کن که نمدش از تخته ور آمده و به مویی بند بود، گوشه کلاس بغل صندوق لبه کوتاهی که پر از خرده کاغذ بود ریخته بود. یک عکس که شبیه به عکس آدمی‌زاد بود با دماغ گنده و سبیل سفید و چشمان شرربار بی‌عاطفه با سردوشی‌های ملیله و سینه پر از مدال و نشان‌هایی که ظاهراً خودش بخودش داده بود مثل الولک سر جالیز بالای تخته توی قاب عکس خودش نشسته بود و به شاگردها ماه‌رخ میرفت.
 
میز معلم از میزهای دیگر بلندتر بود. رویش یک دفتر بزرگ حاضر وغایب که اسم شاگردها تویش نوشته شده بود و یک لیوان بلور روسی که دوتا شاخه گل نرگسی از حال رفته و مردنی تویش بود دیده می‌شد و یک دوات شیشه‌ای هم آن رو بود. یک بخاری زغال سنگی با سیخ و خاک انداز و انبر گوشه اتاق دود می‌کرد. این جا کلاس سوم بود.
 
معلم درس می‌داد و هم‌چنان‌که یک خطکش  پُر لک و پیس لب پریده لای انگشتانش می‌چرخاند ناگهان آن را میان شست و کف دستش نگاه داشت و کف هردو دست را برابر صورتش گرفت و با قرائت گفت.
 
در رکعت دوم پس از خوانده حمد و سوره دو کف دست را برابر صورت نگاه می‌داریم و این دعا را می‌خوانیم: “ربنا آتنا فی الدنیا حسنة.” و این عمل را بهش می‌گویند قنوت. به غیر از این باز هم دعاهای دیگه هس که مردم می‌خونن، یکیش هم اینه. “ ربنا اغفرلنا ذبوبنا و اسرفنا فی امر ناوثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.” اما شما نمی‌خواد این رو یاد بگیرین. همون که تو کتاب‌تون نوشته یاد بگیرین کافیه. بعد به قرار رکعت اول رکوع و سجود ...”
 
اما ناگهان حرفش را برید و همان طور که دست‌هایش را برابر صورتش گرفته بود مثل مجسمه خشکش زد. لحظه‌ای دریده و پر خشم بجایی که اصغر سپوریان نشسته بود خیره شد. اصغر تو کوچه نگاه می‌کرد و متوجه نگاه خشم‌ناک معلم نبود. اما سکوت کلاس و قطع شدن درس معلم که تو گوشش صدا می‌کرد او را بخودش آورد. ناگهان صورتش را به تندی از کوچه تو کلاس برگردانید، دید شاگردها بطرف او نگاه می‌کنند. تمام آن‌ها با چشمان وحشت‌زده و نگاه‌های سرزنش آمیز بطرف او خیره شده بودند.
 
معلم به آهستگی دست‌هایش را از برابر صورتش پایین انداخت و خطکش را بدون کمک دست یک‌دیگر از لای انگشتانش بیرون آورد و محکم میان کف دستش گرفت و با صدای خشک فریاد زد.
 
“آهای سپوریان گوساله! آهای تخم سگ! حواست کجا بود؟ کجارو سیر می‌کردی؟ من اینارو واسه ی تو می‌گم که فردا که روز امتحانه مثل خرلنگ تو گل نمونی. خاک برسرگردن خَر. خودش می‌بینه که من دارم واسش یاسین می‌خونم، اون داره تو کوچه نیگاه می‌کنه. تو کوچه چی بود که از کلام خدا بالاتر بود؟ به نظرم فیل هوا می‌کردن، آره؟ ریخت‌شو ببین مثل کنّاسا می‌مونه. امسال خوب رفتی کلاس چهارم. آره  تو بمیری، فردا میای این جلو یه نماز از سر تا ته می‌خونی،  اگه یک کلمه شو پس و پیش بگی ناخوناتو می‌گیرم.”
 
خط کش را قایم و تهدید آمیز تو هوا به طرف اصغر تکان میداد. مثل این که داشت هوا را کتک می‌زد. چشمانش از زور خشم پشت عینک‌های ذره بینی‌اش مثل چشمان خروس گرد و سرخ شده بود و ظالمانه برق می‌زد. چروک‌های صورت و پیشانیش موج می‌خورد.
 
اما خوب که به صورت اصغر نگاه کرد ناگهان دلش برای او سوخت. به نظر می‌رسید که اصفر از تمام بچه‌های دبستان بدبخت‌تر و بیچاره‌تر است. یادش آمد که مادر اصغر  تو خانه‌ها رخت‌شویی می‌کرد. خودش، اصغر و دو تا دختر کوچک دیگر را نان می‌داد و یادش آمد که چند روز بعد از اینکه اصغر رفته بود کلاس سوم، ظهر همان روز که شاگردها را مرخص کرده بود می‌خواست برود خانه، دم در مدرسه یک زن چادرنمازی که همچو سن و سال زیادی هم نداشت جلو او را گرفته و گفته بود:
 
"آقا قربونت برم،  این اصغر بچیه من بابا نداره. یه ماه پیش وختی که باباش تو خیابون جارو می‌کرد رفت زیر اتول عمرشو داد بشما. بازی گوشه، بچه‌اس. تصدّق سرتون یه کاری بکنین که درس خون بشه، ثواب داره. من خودم چیزی ندارم که بدم اما هر جوری بگین کلفتیتونو می کنم. واسه تون رخت می‌شورم. اینو یه کاریش کنین که درس خودن بشه. هر وخت فضولی کرد یا درسش روونش نبود کتکش بزنین که ناخوناش بریزه. این غلام شماس منم کنیز شما هسم، خودش از شما خیلی راضیه. همین شما یه کاری بفرمایین که این یه کوره سواد بهم بزنه.”
 
سپس خم شده بود پای او را بوسیده بود. حالا هم که به اصغر نگاه می‌کرد تمام این چیزهایی را که مادرش به او گفته بود به یادش آمده بود و دلش بحال او سوخته بود.
 
کلاس خفه شد، آن همهمه کشیده و یک‌نواختی که همیشه بچه مدرسه‌ها سر کلاس به مسئولیت یک‌دیگر راه می‌اندازند بریده شد. هر یک از شاگردها سعی می‌کرد صورتی بی تقصیر و حق بجانب بخود بگیرد. نفس از کسی بیرون نمی آمد.
 
اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ می‌کرد و بیخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ می‌خورد. فورا" پیش خودش خیال کرد: همین حال می‌زنه. خدایا! آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پایین و دست‌های یخ کرده جوهریش را محکم تو هم فشار داد.
 
باز فریاد معلم بلند شد!
 
“اگه یک بار دیگه ببینم حواست به درس نیس همچنین می‌زنم تو سرت که مخت از دماغت بِجه بیرون، جونور گردن خرد!”
 
همانطور که سرش پایین بود حس کرد که تمام بچه‌ها به او نگاه می‌کنند، مخصوصاً فریدون که خیلی هم با او بد بود. از بالای چشم نگاه کرد دید فریدون بدون ترس از معلم خیلی خودمونی تمام تنه روی نیمکت جلو چرخیده و چشمان درشت خوشگلش را که مژههای تک تکش روی پوست سفید صورتش گردی از سایه انداخته بود به صورت او دوخته و چپ چپ نگاهش می‌کرد و تا چشماش توی چشمای اصغر افتاد زبانش را از دهنش بیرون آورد و ابروهاش را بالا برد و چشم‌هاش روچپ کرد و به او دهن کجی کرد و زود برگشت و جلوش را نگاه کرد.
 
اصغر دلش بدرد آمد. اما هیچ کاری نمی‌توانست بکند. فریدون گل سرسبد کلاس بود. از تمام شاگردها آن دبستان مشخص‌تر بود. با اتومبیل به مدرسه می‌آمد و با اتومبیل برمی‌گشت. صبحها موقع تنفس دوم نوکرشان یک شیشه شربت که سر قلنبه لاستیکی داشت برای او می‌آورد و او شربت‌ها را میخورد و به رفقایش هم می‌داد. معلم هیچ وقت با او دعوا نمی‌کرد. پوست بدنش خیلی سفید بود و دست‌هایش همیشه پاک و پاکیزه بود و هیچوقت زیر ناخن‌های از چرک سیاه نبود. اجازه مخصوص از مدیر داشت که سرش را از ته نزند و همیشه یک قدری موی طلایی به نرمی ابریشم روی سرش افشان بود. این‌ها چیزهایی بود که فریدون از اصغر زیادی داشت و هر یک از آن‌ها ترس و پستی ریشه‌داری در او بوجود آورده بود. 
 
  اصغر پیش خودش خیال می‌کرد:
 
اگه راس می‌گی یه چیزی به این فریدون بگو، اونا داره بمن دهن کجی می‌کنه. همه دیدن که دهن کجی کرد. مگه من اونو چیکارش کردم. ای خدا کاشکی من به جای این فریدون بودم اون که آقا معلم می‌ره خونشون بهش درس می‌ده و تو اتولشون سوار می‌شه. شیرین پلوی چرب با خرما و مغز بادوم می‌خوره. مثه اونی که اونروز ننه جونم تو دس‌مالش کرده بود و آورد خوردیم که یه گردن مرغم توش بود. از اون خورش قورمه سبزی یای چرب که اون شبی که خونه‌ی اون تاجره که زنش مرده بود خرج می‌داد خوردیم. که پنج نفر پنج نفر آجانا مارو کف حیاط لب باغچه نشوندن و سینی‌ی گنده توش پلو خورش ریختن آوردن که من و ننه جونم و یه قرآن خون و یه درویش و دو تا کور با هم دور یه سینی نشسته بودیم و قرآن خونه می‌خواس منو پاشونه و به آجانه می‌گفت ما شش نفریم و این پسره زیادیه. انوخت کورا هم داد می‌زدن که مارو پهلو چش دارا ننشونین ما عاجزیم مارو پهلو عاجزا بنشونین و وختیم خوردیم ننه جونم یواشکی پا شد رفت خونه بادیه شو  ورداشت آورد که آجانا باهاش دعوا کردن و کتکش زدن و دس منم لای در کوچه موند تا آخرش بادیه رو نصفه کردن بردیم خونه، فرداش جای ناهار خوردیم یه قلم پر مغزم توش بود به چه گندگی که ننه جونم رو نون تکون داد آسیه و زهرا خوردن، منم باقی شو با میخ درآوردم و خوردم.
 
و بعد از سجده دوم می‌نشینند و تشهد می‌خوانند. تشهد یعنی که آدم ایمان و یگانگی‌شو به خدا و رسولش تجدید میکنه تشهد این است: "اشهد ان الاله الاالله وحده لاشریک له" بعدم که اومدیم خونه رفتیم قلعه‌ بازی کردیم شب ماه بود تابستون چه خوبه گور پدر مدرسه هم کردن. چقده پای کوره‌ها لیس پس لیس بازی کردیم. قاب بازی کردیم "و اشهد ان محمدا عبده و رسوله".  اون روز چقده علی یه چش سپلشک آورد، همش یه خر و دو بوک آورد، همش یه خر و دو جیک آورد. چقدر بز آورد. چقده مش رسول سربه سرش گذاشت. کاشکی حالام می شد بریم واسه ی خودمون بازی کنیم. "اللهم صل علی محمد و آل محمد" و بریم رو دس علی مظلوم و تقی سگ دس نیگا کنیم. مثه ان روز اونا کلون می‌خونن. اسکناسای درشت درشت جلو هم می‌اندازن. تابستون چه خوبه، چقدر با مش رسول رفتیم شابدول لزیم پشت ابن بابوی. "و پس از تشهد برمی‌خیزند و رکعت سوم را شروع می‌کنند". تو اون برج گندهه تو باغ سراج الملک نون و کباب با ماس خوردیم با مش رسول. چرا مردم می‌گن بده؟ چرا هر وخت تقی منو می‌بینه سرکوفتم می‌ده؟ مگه مش رسول منو چیکارم می‌کنه؟ ماچم می‌کنه. نازم می‌کشه. اونوخت بعدم عصری که تو ماشین دودی سوار می‌شیم  که بیاییم شهر پنج زارم بهم می‌ده. اگه این دفه دیگه تقی ازون حرفای بدبد بهم بزنه به مش رسول می‌گم خُردش بکنه. مش رسول از اون قلچماق‌تره. اون خمیرگیره شاگرد نونواس. به مش رسول میگم این دفعه که اومد واسه ی خونشون نون بخره معطلش بکنه از اون متلک‌های بدبد بارش بکنه. "و در رکعت سوم بجای حمد و سوره سه بار می‌گویند: سبحان الله و الحمد الله و لااله الاالله و الله اکبر" تا دیگه جرأت نکنه جلو سید عباس و رجب‌علی بگه رسول کوزه شو می‌ذاره لب سقا خونیه اصغر، که بچه‌ها هم هرهر بخندن، که اونوخت سید عماسم یه خرمالو از توجیبش در بیاره بگه اگه یه ماچ بهم بدی منم این خرمالو رو درسه بهت میدم. من نمی‌خوام. اگه بچه‌ها بفهمن. اگه فریدون بفهمه که مش رسول با من از اون کارا میکنه. کاشکی من دیگه مدرسه نیام. فردا مدرسه نمیام. من که بلد نیستم نماز بخونم. اونوخت فریدون بهم می‌خنده دهن کجی می‌کنه. من اون جلو خجالت می‌کشم پیش اینا واسم نماز بخونم. وختی که خواسم سرمو رو مهر بذارم، این جا که زمین لخته. صب که از خونه در میام کتابامو با خودم میارم میرم تو اون کوچه درازه که راه نداره پشت در اون خونه‌هه، با بچه‌ها شیر یا خط می‌زنم. گاسم بُردم، اما اگه رضا باشه اون می‌بره. خیلی سرش می‌شه. اون ‌وخت به مش رسول می‌گم بیاتش مدرسه به ناظم بگه اصغر ناخوش بوده نتونسته دیروز مدرسه بیاد. ننه جونم که نمی‌فهمه. رضا از او ناقلاهاس.
 
بعد انگشتش را کرد تو دماغش و آنجا را خاراند و یک گلوله مف خشکیده که بدیوار دماغش چسبیده بود با ناخنش بیرون آورد و دستش را برد زیر میز و آن گلوله سفت خشکیده را در میان انگشتانش مالید، اما ناگهان از دستش به زمین افتاد و حسرت آن به دلش ماند.
 
در این موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدم‌ها و درشکه ها و خرهایی که چیز بارشان بود و به لاشه گوشت‌هایی که از چنگک قصابی آویزان بود نگاه کرد. دلش می‌خواست او هم آزاد بود و مثل آن‌ها هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت.
 
دم دکان قصابی یک زن نشسته بود و بقچه سفیدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پیچیده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسید که مادر درست شکل همین زن است. او هم یک چادر نماز راه راه مثل همین داشت. اما از بالا که او را دید فورا دلش برای مادرش سوخت. هیچ وقت مادرش را این طور از بالا ندیده بود. از بالا مادرش حقیرتر و کوچک‌تر آمد از آدم‌هایی که از نزدیک او رد می‌شدند و به او اعتنا نمی‌کردند؛ بدش می‌آمد. هیچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمی‌گذاشت. "اگه فریدون بدونه که این زنی که دم دکون قصابی نشسته، ننه جونمه چی می‌گه؟ آقا معلم که ننه جونمو می‌شناسه. اون روز که دم مدرسه باهاش حرف زد، گاسم ننه جون منه، گاسم خودشه".
 
ناگهان حس کرد که مزه دهنش عوض شد. مثل این که یک چیز زیادی از لای دندآن‌هایش بیرون زده بود دندان‌هایش را مکید یک تکه گوشت گندیده از لای آن‌ها بیرون افتاد. گوشت را میان دندان‌هایش له کرده و آن را مزه مزه کرد. مزه سیرابی گندیده و خون شور تازه میداد. یادش افتاد که پریشب سیرابی خورده بود. به یادش آمد که فردا شب هم نوبت سیرابی خوردن آن‌هاست. هفته‌ای دو شب سیرابی می‌خوردند.
 
باقی شبها نان و لبو می‌خوردند. وقتی که صدای سیرابی‌فروش بلند می‌شد مادرش پا می‌شد بادیه را برمی‌داشت و می‌رفت دم در کوچه. اصغر و آسیه و زهرا هم دنبالش می‌رفتند. سیرابی‌فروش دیگش را می‌گذاشت زمین و بعد سر دیگ که یک سینی مسی سفید بود برمی‌داشت، یک فانوس هم تو سینی بود از توی دیگ بخار زیادی می‌زد بیرون. سیرابیفروش با چاقو شیردان و شکمبه و جگر سفید را خرد می‌کرد و می‌ریخت توی بادیه، آخر سر هم رویَش آب چرک غلیظی می‌ریخت. آنوقت می‌بردند تو اتاق زیرکرسی با نان و سرکه می‌خوردند.
 
باز نگاهش به آن زنی که چندک زده بود و خودش را توی چادرنماز راهراه پیچیده بود و شکل مادرش بود افتاد. بعد به دکان میوه فروشی که پهلوی قصابی بود خیره شد. به خرمالوها و ازگیل ها نگاه کرد اما فوراً سرش را با ترس توی اتاق برگرداند. معلم داشت درس می‌داد. آنگاه رکوع و سجود بجا می‌آوردند و برمی‌خیزند و رکعت چهارم را مثل رکعت سوم انجام می‌دهند. دلش هُری ریخت تو. یادش آمد که فردا باید برود جلو شاگردها و یک نماز از سر تا ته بخواند. او  هیچ وقت نماز نخوانده بود. مادرش هم نماز نمی‌خواند . یک روز شنیده بود که مادرش به زن صاحبخانه گفته بود. "اگه می‌بینی نماز نمی‌خونم برای اینه که از سگ نجس ترم، از صب تا شوم دسّام تو شاش و گه‌های مردمه؛ اما عقیدم از همه پاک تره".  بعد راجع به رکوع و سجود فکر کرد. دو تا شکل که اندازه شان به قدر هم بود و مثل دو تکه ابر بودند و شکل معینی نداشتند جلوش می‌رقصیدند. اینها رکوع و سجود بودند. پیش خودش یکی را رکوع و یکی را سجود خیال کرد. اما شکل ها فوراً از نظرش محو شدند. اونی که صدای عین داره اونه که آدم سرشو رو مهر می‌ذاره، اونی که سجوده آدم دساشو می‌ذاره و رو زانوهاش و دولا میشه. آن وقت باز یادش به مش رسول افتاد. پیش خودش خجالت کشید و تا گوش هایش سرخ شد. اونی که سجوده آدم دساشو می‌ذاره رو زانوهاش و دولا می‌شه.
 
یک جفت مگس که بهم چسبیده بودند جلوش رو میز افتادند. مدتی مانند دو کشتی گیر تو زورخانه دور هم چرخیدند و بعد یکی از آن‌ها سوا شد و پرید. آن یکی که ماند مدتی با پاهاش بال‌هایش را صاف و صوف کرد، بعد با دست‌هایش روی شاخک‌هایش کشید سایه‌اش دراز و بی‌قواره روی میز می‌رقصید و آن هم هر کاری که مگس می‌کرد می‌کرد. اصغر آهسته دستش را آورد روی میز ولی نگاهش به معلم بود. بعد آهسته دستش را جلو برد و چابک آن مگس را گرفت، مدتی دستش را همان طور که مشت کرده بود آنجا روی میز نگاه داشت، اما انگشتانش را بهم فشار میداد و می خواست مگس را بکشد. می‌خواست بداند که آن مگس در کجای مشتش قایم شده. انگشت هایش را قایم تو هم فشار داد، آن وقت دستش را از روی میز بلند کرد و گذاشت توی دامنش. بازهم انگشتانش را توی هم فشار داد، بعد آهسته انگشتانش را سست کرده و خرده خرده آن‌ها را از هم باز کرد که ناگهان مگس از توی دستش پرید و به هوا رفت.
 
انگشتانش درد گرفته بود. چند بار آن‌ها را باز و بسته کرد. باز تو کوچه نگاه کرد، اما آن زنی که خودش را توی چادرنماز راه راه پیچیده بود و دم دکان قصابی چندک زده بود، رفته بود. تو باغ بزرگ همسایه زنی داشت رخت‌هایی را که روی بند هوا داده بود جمع می‌کرد. از دودکش‌های عمارت دود بیرون می‌آمد. مردی که ریخت آشپزها را داشت و یک پیش‌بند ارمک جلوش آیزان بود از طرف عمارت آمد بطرف حوض. تو یک دستش کارد بلندی بود و با دست دیگرش پای دو مرغ را گرفته و آویزان‌شان کرده بود. دم حوض که رسید کارد را گذاشت لب پاشوره و سرمرغ‌ها را گرفت و بزور تپاند زیر آب. مرغ‌ها با ترس و شتاب سرهایشان را از توی آب بیرون آوردند و به این طرف و آن طرف تکان دادند. آن وقت آن‌ها را آورد لب باغچه کارد را هم آورد انداخت روی زمین، بعد پای هر دو مرغ را گذاشت زیر پای خودش که توی کفش سیاهی بود و کارد را از روی زمین برداشت و کشید روی گلوی یکی از آن‌ها، اما چون چندبار کشید و کارد نبرید، آن وقت کارد را گذاشت روی زمین و پرهای زیر گلوی آن مرغی را که می‌خواست سرش را ببرد با دست کند، بعد کارد را برداشت و سرش را گوش تا گوش برید و سرش را پرت کرد یکور و تنش را یکور. مرغ دومی را هم مثل مرغ اولی کشت.
 
هنوز اصغر گرم تماشای ورجه ورجه مرغ‌های کشته بود که حس کرد دوباره کلاس ساکت شد. دلش هُری ریخت تو و تاپ تاپ شروع به زدن کرد. سرش را به چابکی توی کلاس برگرداند. اما معلم به او نگاه نمی‌کرد و روش طرف دیگر بود. معلم دستمالش را توی دستش گرفته بود. دستمالش مچاله و کثیف بود. وسط آنرا باز کرد و یک فین گندهای تویش کرد و خیره توی آن به مف خودش نگاه کرد. بعد دوباره شروع به درس دادن کرد و این دفعه تو دماغی همان طور که تو دستمال به مُفش خیره  شده بود و چیزی در آن جست وجو میکرد و چشمانش چپ شده بود گفت: 
 
"در این رکعت که آخر است بعد از سجده دوم می‌نشینند و تشهّد می‌خوانند آنگاه سلام می‌دهند و از نماز فراغت حاصل می‌کنند. سلام این است: "السلام علیکم و رحمه اللة و برکاته".
 
"صادق چوبک"

اولین دیدگاه را شما بگذارید داستان های ایرانی ،

  


 با یک دنیا افکار  رنگ و وارنگ آخرین دکمه پالتو اش را بست.دستکشهایش را به دست کرد و بیرون زد.
خودش هم نمیدانست به کجا میرود.فقط دلش می خواست زیر بارش زیبای برف کمی قدم بزند تا دوباره خودش را از میان بهت فکری دربیابد .برف و باران -همزادهای فصل تولدش و از چند آرامش بخش روح پر تلاطم او بودند و قدم زدن  در  هوای آزاد ابری شادی بخش روحش.
هر گاه که بیش از حد در انزوای خود گم  میشد ارزوی باران میکرد.
وارد پیاده روی خیابان اصلی شد.عینکش را بالای سرش زده بود و رو به آسمان راه میرفت ولبخند میزد.همه چیز به چشمان خسته اش زیبا و دل نشین می امد.تمام مشکلات و قصه هایش از ذهن آشفته اش دور گشته بود,لطافت برف سختی جسمش را به لرزه در آورده بود و او سرمست به نقاشی های طبیعت مینگریست.زیبایی صحنه ها خود مسیری بود در این پیاده روی صبح گاهی و شاید آشتی با طبیعت. بعد از دو ماه که خود را در خانه حبس کرده بود ,حالا _ساعت 9 صبح او اینجا در خیابان بود.کمی راه رفت مشکل بود آن هم از نوع راه رفتن سر به هوایی.
ویترین مغازه ای نظرش را جلب کرد.کالاهای لوکس که برق آن از با سلیقه گی صاحب مغازه نشان داشت با قیمت های به قول خودشان شکسته  ودرصدهای مختلف به حراج گذاشته شده بودند. چیزی چشمش را گرفت اما قبل از وارد شدن به مغازه منصرف شد.از انجا گذشت و به مسیرش ادامه داد.
کمی جلوتر دو اقا کنار ماشینی با درب باز بلندبلند مشغول صحبت بودند. آقایی که  کمی جوان تر بود برای آقای مسن تر که انگار صاحب ماشین هم بود توضیحی میداد اما صحبت ها به دل دیگری نشست که در یک لحظه از کوره در رفت :
-برو آقا دلت خوشه . من چی میگم شما چی میگی!هی من هر چی میگم شما حرف خودت رو میزنی ..نفست مثل اینکه از جای گرم در میاد  . شما اصلا میدونی اینایی که میگی یعنی چی؟؟
موضوع بحث برای ساقی جالب شد. به هوای بستن بند کفش ایستاد.
_ببین جان من ,من میگم این وسایل واجبه والا فردا برات مشکل ساز میشه حالا خود دانی.
_آخه برادر من  من تو اجاره هم موندم تو میگی برم چی بگیرم ؟ نون یا لاستیک؟
هر دو راست میگفتند . منتها هر کس به ضن خود.سعی میکرد با قدم های بلند زود تر از انجا دور بشود.شهر رو به بحران بود وهر کس رو به فریاد .فقط با این تفاوت که هر کس لب به فریاد باز میکرد هواسش بود که صدایش  از یکی دو متر انطرف تر بیشتر نرود اما صدای بحران به زودی همه را کر میکرد.تورم بیکاری فقر خجالت شرم نقاب پول درد رکود قسط  حراج و ...تنها چیزهایی بود که در این خیابان طویل به چشم میخورد.
به چهارراه که رسید ب ساعتش نگاه کرد. حدود 11 بود.کمی به اطراف نگاه کرد. در واقع داشت تصمیم   میگرفت کجا برود.مسیر برگشت را انتخاب کرد ولی از سمت دیگر خیایان. برف ریز تر و سوز بیشتر شده بود. حدس اینکه حتما تا آن لحظه سرما خورده بود ,کار سختی نبود.

در مسیر به کتاب فروشی رفت تا شاید کتابی بخردد هر چند ان چه میخواست پیدا نکرد اما بی  عجرهم نماند.وقتی مشغول گشتن در لابه لای سطور کتاب ها بود دو دختر نوجوان با کلی سرو صدا وارد شدند .به دنبال کتابی در مورد راههایی برای موفقیت میگشتند و از فروشنده راهنمایی میخواستند. حرفهایی که بینشان ردوبدل میشد نشان از ذهنی خام و بی تجربه میداد که چیزی از روی بد زندگی نمیدانند و دنیایشان در همان حد شوخیهای بی مزه که ان دو را با صدایی بلند به خنده در می آورد.
چقدر دور بود از دنیای کوچک آنها.
عابرانی که با چترهای متنوع با قدم هایی تند به سمتی میرفتند ,ماشینهایی  با شیشه های بخار کرده -که بدون توجه به عابران به سرعت چاله ها را طی میکردند ,مغازه هایی که به امید مشتری چراغ ها را روشن نگه داشته بودند.صف نانوایی که تا یک کوچه ادامه داشت.صدای بوغ ماشینهای عجول .و دماغی یخ زده آخرین لذت هایی بود که از این پیاده روی صبح گاهی نصیبش شد.
وارد خانه که شد لباسهایش را در آورد .دوش آب گرمی گرفت .یگ فنجان قهوه دم کرد. پشت میز کارش رفت و مشغول نوشتن شد.

حالا یک دنیا ایده تازه داشت


اولین دیدگاه را شما بگذارید داستان های ایرانی ،

  

 

 

    بخوان و درباره اش فکر کن!
 


آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند

آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند

آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند

 

آدم های بزرگ درد دیگران را دارند

آدم های متوسط درد خودشان را دارند

آدم های کوچک بی دردند

 

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

 

آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند

آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند

آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

 

آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد

آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

 

آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم های کوچک مسئله ندارند

 

آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند

آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند

آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند

 

------------------------------------------------------------------------

نکاتی برای تو !!!!!

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی.

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای قضاوت نکن.

وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟"

هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

 وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.

 هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "

   هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی

خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

 چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.

 وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.

هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.

در حمام آواز بخوان.

در روز تولدت درختی بکار.

طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.

هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.

.

هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس


اولین دیدگاه را شما بگذارید داستان های ایرانی ، سزگرمی ،

  

داستانک 2

شیلا با عجله از ساختمان خارج شد وبه سمت ماشین رفت .استارت را زد وبه سمت مدرسه شایان به راه افتاد .

در افکار خود غرق بود و اصلا توجهی به اطراف خود نداشت.مدیر نشریه ای که شیلا برایش کار میکرد از او خواسته

بود در مورد (انسانیت وفقر) مقاله ای را تنظیم کند و به دست او برساند.

تمام نقطه های شهر خود مقاله که نه -درامی بی پایان بود که در چند سطر نمیگنجید.به نزدیکی مدرسه رسیده بود .

شایان همراه با همکلاسیش کنار بابای مدرسه ایستاده بودند.ماشین رو پارک کرد وبه سمت انها رفت.برق شادی با

 دیدن شیلا در چشمان درشت شایان به چشم میخورد.دست دوستش را گرفت و به سمت مادرش رفت اما همکلاسی

شایان میلی به همراهی او نداشت واین موضوع از چشمان شیلا دور نماند.با رسیدن شیلا به انها اول با بابای مدرسه و
بعد با بچه ها سلام و رو بوسی کرد.
 - مامانی با اجازه شما مهمان داریم. مامان بابای بابک کار دارن بابا بزرگش هم مریضه مامان بزرگش هم مرده خواهر....

شیلا خنده ای کرد و در حالیکه سعی میکرد تعجب خود را پنهان کند جلوی پرحرفی شایان رو گرفت :خوب بسته دیگه .خیلی

 هم خوب شد که ما از تنهایی در میایم .نظر شما چیه آقا بابک؟   

اما جوابی نشنید.به سمت ماشین به راه افتادن ودر طول مسیر راجع به هر چیزی که فکر کردند صحبت کردند.وقتی وارد ورودی

 اصلی ساختمان شدند نگاه متعجب بابک درنگاه شیلا نشست.دستان کوچک بچه ها را در دستانش گرفت و با هم پله ها را

طی کردند وآواز خواندند .وقتی جلوی در اتاق شایان رسیدند واکنش های بابک هم بارز تر شد.شیلا تنهایشان گذاشت و به سمت

 آشپزخانه رفت تا قبل از آماده شدن غذا ظرف میوه رابرای بچه ها ببرد که قبل از آماده شدن غذا سر گرم شوند. شایان مشغول بازی

 با یک کامیون بود وبابک فیلسوفانه به واگن قطار مینگریست.شیلا ظرف  و پیشدستی ها رو روی میز گذاشت و به بیرون رفت. هنوز از

 راه رو خارج نشده بود که صدای بابک لرزهای از شرم بر اندامش انداخت :

شایان مگه خرمالوارزان شده که شما خریدید


نظر() داستان های ایرانی ،

  

  رقص عشق

ماریا چرخ آرامیرزد  ودر آغوش نیکلا جای گرفت. دستان نیکلا بر کمر باریکش به حلقه


ای انگشتری میمانست که هر لحظه تنگ تر میشد. دستانش را دور گردن نیکلا انداخت تا با


کمک ان خود را از او جدا کند.اما موفق نشد گرمی دستی را از گودی کمرش تا پشت شانه


هایش حس کرد.در کمتراز چند ثانیه نیکلا همانند انکه با عروسکی بازی کند ماریا را از


زمین بلند کرد -چرخشی نرم در پاهایش جاری بود.خود را کمی به سمت ماریا خم کرد .


از نگاه هر بیننده ای گویی ان را روی هوا خوابانیده بود.ماریا بی هیچ حرکتی در چشمانش


مات بود. حسی عجیب که اندام زیبای ماریا را کرخت  کرده بود توان هر عکسالعملی را


از او گرفته  بود.باید تکانی میخورد . انگشتان باریک وزیبای خود را بر بازوی نیکلا لغزاند


و در میان دستش جای داد.دست دیگرش را در پشت موهای نیکلا حلقه کرد -پای راستش

 
را کنار پای او جفت کرد . گرمی نفس نیکلا را روی صورتش مزه مزه کردو او را با

 
فشار پای دیگرش به عقب راند. چند گام کوتاه به جلو حرکت کرد و رو در روی نیکلا


ایستاد.صورتش را با ناز به سمت چپ چرخاند و با پاهایش او را به همان سمت راهنمایی


کرد ودوباره به وسط پیست بازگشتند .نور الکترونیکی پیست به روی ان دو متمرکز بود


و نگاه حضار ان دو را دنبال میکرد.

 

به وسط پیست که رسیدند ماریا با چرخی لطیف یک قدم از نیکلا دور شد-دستش را رها کرد


وبه نمایش تشکر کمی زانوانش را خم کرد.ملودی تمام شده بود. ماریا سرش را بالا اورد تا


برای بار اخر چهره نیکلا را در خاطر بسارد.نیکلا  منتظر نگاهش بود.به محض بالا اوردن

سرش نیکلا تعظیم بسیار با شکوهی انجام داد .دست ظریف ماریا را با نوک انگشتانش گرفت


و با لطافتی همچو گل بر ان بوسه زد و ماریا با لبخندی ملیح تشکر کرد.


و به سمت مبل کنار دیوار -در تاریکی از دید نیکلا گم شد اما انگار چیزی را انجا جا گذاشت


بود.

سه ساعت بعد از نیمه شب بود .نیکلا مست در التهاب حسی جان سوز کوچه ها را به سمت
جنگل میپیمایید و زیر لب متن اهنگی که ان شب با ان رقصیده بود را زمزمه میکرد


نظر() داستان های ایرانی ،

  

داستان آموزنده “کاستی ها زندگی” http://RadsMs.com یک پیرزن چینی دوکوز? آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. … Continue reading →
اولین دیدگاه را شما بگذارید داستان های ایرانی ،

  


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ