سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده. در این سکوت، حقیقت ما نهفته است..... | |
سرودههایی از: مارگوت بیکل دلتنگیهای آدمی را باد ترانهای میخواند، رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد، و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند. سکوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده. در این سکوت،
حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو و من. * * * برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم که چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند. گوشی
که صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود. برای تو و خویش، روحی
که این همه را در خود گیرد و بپذیرد. و زبانی
که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد ار آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم. * * * گاه
آنچه ما را به حقیقت میرساند خود از آن عاری است. زیرا
تنها حقیقت است که رهایی می بخشد. * * * از بختیاری ماست
ـ شاید ـ که آنچه میخواهیم یا به دست نمیآید یا از دست میگریزد. * * * میخواهم آب شوم
در گستره افق آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میشود. میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یکی شوم. حس میکنم و میدانم
دست میسایم و میترسم باور میکنم و امیدوارم که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد. میخواهم آب شوم
در گستره افق آن جا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میشود. * * * چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاریدهنده، کلامی مهرآمیز، نوازشی، یا گوشی شنوا به چنگ آری؟ چند بار
دامت را تهی یافتی؟ از پای منشین!
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام بازگُستری. * * * پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز، بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛ بادبان برچینم؛ پارو وا نهم؛ سُکان رها کنم؛ به خلوت لنگرگاهت در آیم و در کنارت پهلو گیرم آغوشت را بازیابم. استواری امن زمین را زیر پای خویش. * * * پنجه در افکندهایم
با دستهایمان به جای رها شدن. سنگین سنگین بر دوش میکشیم
بار دیگران را به جای همراهی کردنشان. عشق ما نیازمند رهایی است
نه تصاحب. در راه خویش
ایثار باید نه انجام وظیفه. * * * سپیدهدمان از پس شبی دراز
در جان خویش آواز خروسی میشنوم از دور دست و با سومین بانگش درمییابم که رسوا شدهام. * * * زخمزننده،
مقاومتناپذیر، شگفتانگیز و پُر راز و رمز است؛ آفرینش و همه آن چیز ها که "شدن" را امکان میدهد. * * * هر مرگ اشارتیست ؛
به حیاتی دیگر * * * اینهمه پیچ،
اینهمه گذر ، اینهمه چراغ، اینهمه علامت! و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم، خودم، هدفم، و به تو. وفایی که مرا
و تو را به سوی هدف راه مینماید. * * * جویای راه خویش باش
از اینسان که منم. در تکاپوی انسانشدن. در میان راه،
دیدار میکنیم حقیقت را، آزادی را، خود را. در میان راه،
میبالد و به بار مینشیند دوستییی که توانمان میدهد تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری. این است راه ما؛
تو، و من. * * * در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است. داستانی، راهی، بیراههیی، طرح افکندن این راز
_ راز من و راز تو، راز زندگی _ پاداش بزرگ تلاشی پُر حاصل است. * * * بسیار وقتها
با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز میکنیم. اما در همه چیزی رازی نیست. گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست.
سکوتِ ملالها
از راز ما سخن تواند گفت. * * *
به تو نگاه میکنم و میدانم
تو تنها نیازمند یکی نگاهی تا به تو دل دهد، آسودهخاطرت کُند، بگشایدت، تا به درآیی. من پا پس میکشم؛
و در نیمگشوده، به روی تو بسته میشود. * * * پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم؛
از دیگران شکوه آغاز میکنم. فریاد میکشم که: «ترکم گفتهاند!» چرا از خود نمیپرسم
کسی را دارم که احساسم را، اندیشه و رویایم را، زندگیام را، با او قسمت کنم؟ آغاز جداسری
شاید از دیگران نبود. * * * حلقههای مداوم،
پیاپی تا دور دست. تصمیم درست صادقانه. با خود وفادار میمانم آیا؟
یا راهی سهلتر اختیار میکنم؟ * * * بی اعتمادی دری است.
خودستایی و بیم، چفت و بست غرور است. و تهیدستی، دیوار است و لولاست زندانی را که در آن محبوس رای خویشیم. دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنههایش تنفس میکنیم. تو و من، توان آن را یافتیم
که برگشاییم؛ که خود را بگشاییم. * * * بر آنچه دلخواه من است
حمله نمیبرم؛ خود را به تمامی بر آن میافکنم. اگر برآنم
تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خاست راهی به جز اینم نیست. * * * توان صبر کردن
برای رو در رویی با آنچه باید روی دهد. برای مواجهه با آنچه روی میدهد. شکیبیدن؛ گشاده بودن؛ تحمل کردن؛ آزاده بودن. * * * چندانکه به شکوه در میآییم
از سرمای پیرامون خویش، از ظلمت، از کمبود نوری گرمیبخش؛ چون همیشه، برمیبندیم دریچه کلبهمان را، روحمان را. * * * اگر میخواهی نگهام داری دوست من؛
از دستم میدهی. اگر میخواهی همراهیام کُنی دوست من
تا انسان آزادی باشم؛ میان ما همبستگییی از آنگونه میروید که زندگی ما هر دو تن را غرقه در شکوفه میکُند. * * * من آموختهام
به خود گوش فرا دهم؛ و صدایی بشنوم که با من میگوید: (این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟ نیاموختهام
گوش فرا دادن به صدایی را که با من در سخن است، و بیوقفه میپرسد: من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟ * * * شبنم و برگها یخزده است و
آرزوهای من نیز. ابرهای برفزا برآسمان درهم میپیچد.
باد میوزد؛ و توفان در میرسد. زخمهای من
میفسرد. * * * یخ آب میشود در روح من،
در اندیشههایم. بهار،
حضور توست. بودنِ توست . * * * کسی میگوید: «آری!»
به تولد من، به زندگیام، به بودنم، ضعفم، ناتوانیام، مرگم. کسی میگوید: «آری!»
به من، به تو، و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من، شنیدن پاسخ تو، خسته نمیشود. * * * پرواز اعتماد را
با یکدیگر تجربه کنیم. وگرنه میشکنیم
بالهای دوستیمان را. * * * با در افکندن خود
به دره، شاید سرانجام به شناسایی خود توفیق یابی. * * * زیر پایم
زمین از سُمضرب? اسبان میلرزد. چهار نعل میگذرند اسبان. وحشی، گسیخته افسار؛
وحشتزده به پیش میگریزند. در یالهاشان گره میخورد
آرزوهایم. دوشادوششان میگریزد خواستهایم. هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و اندکی غبطه. در افق،
نقطههای سیاه کوچکی میرقصند و زمینی که بر آن ایستادهام دیگر باره آرام یافته است. پنداری رویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند. * * * در سکوت
با یکدیگر پیوند داشتن، همدلی صادقانه، وفاداری ریشهدار. اعتماد کن! * * * از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز! گهگاه آنرا بجوی و تحمل کُن. و به آرامش خاطر مجالی ده! * * * یکدیگر را میآزاریم بیآنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که دست به دست یکدیگر دهیم بیسخنی. دستی که گشاده است؛
میبَرد؛ میآورد؛ رهنمونت میشود به خانهای که نور دلچسبش گرمیبخش است. * * * از کسی نمیپرسند
چه هنگام میتواند «خدانگهدار» بگوید؟ از عادات انسانیاش نمیپرسند.
از خویشتنش نمیپرسند. زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید؛ تاب آرد؛ بپذیرد؛ وداع را، درد مرگ را، فرو ریختن را؛ تا دیگر بار، بتواند که برخیزد. |
منبع: parand.se/ ترجمه: احمد شاملو
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دسته بندی موضوعی