انسانیت
نمیدونم گاهی وقتها چه اتفاقی برای ما می افته که یادمون میره کی بودیم یا کی هستیم.
خیابانهای خلوت نیمه شب را به سرعت طی میکرد ودر ذهن آشفته اش بدنبال موضوعی میگشت تا آرامش کند.اما هر چه تقلا میکرد هیج نمی یافت.
وارد اتوبان شد تا از شهر خارج شود.نمیدانست از خودش فرار میکند یا از شهر .فقط ذوست داشت دور شود....
از صبح که هوای شهر ابری بود با حسی خوب بیرون زد تا روزی زیبا را اغاز کند. به درب ورودی که رسید نفسی عمیق کشید وخنده ای بر لبانش نقش بست.
هنوز منتظر عماد بود واون مثل هر روز دیر کرده بود.عماد پسر همسایه سیامک وتقریبا شانزده ساله بود.محصل -تنبل-سربه هوا-شوخ طبع و بالغ فکری بود.
هم صحبتی دوست داشتنی که سیامک را از ان همه افکاد گنگ و بی انتها نجات میداد.البته با این لطف راحت و بی هیچ زحمتی -سر موقع به کلاس میرسید.
بعد از یک ربع بالاخره آمد و بدون توجه به اخم وغرهای سیامک به روی صندلی لم داد رو به سیامک کرد :
_ حالا انقدر اینجا وایسا تا دیرت بشه .خوب من بالا صبحانه ام رو میخوردم تو هم اینجا با خودت حرف میزدی دیگه .ما رو هم از کار و زندگی انداختی.
سیامک با حالتی عصبی به عماد زل زده بود وسعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد.
_ای بابا. پس صبر کن دیگه برم نهار بخورم بچه از دست نره.
جمله اش که تمام شد درب ماشین را باز کرد وپیاده شد.سیامک منتظر ماند تا عماد چند قدم دور شد. پدال گاز را فشار داد و به راه افتاد.از توی اینه قیافه شوک زده عماد که به دنبال ماشین میدوید دوباره خنده بر لبانش نشاند .کمی جلو تر ترمز کرد و منتظر شد.
_خوب ناهارتون چسبید بگم دسر هم سرو کنند.
_بچه پررو یکم دیگه حرف بزنی میزارمت میرم.
به راه افتادند و در مسیر عماد انقدر مزه پراند تا حال و هوای سیامک رو به راه شد.پشت چراغ قرمز که رسیدند عماد سکوت کرد .محو بیرون بود. بعد از چند دقیقه با صدایی گرفته و لحنی که بیشتر به پرسش میمانست گفت:کی میدونه تو دل اینها چه خبره؟؟
سیامک بدون اینکه به بیرون نگاهی کند تکانی خورد و گفت:
اگه دوست نداشتن سعی میکردن یه شخص دیگه ای بشن.اینها همین راه ساده وراحت رو به زندگی ای که باید توش به جای گدایی تلاش کنند ترجیح میدن.
عماد بدون توجه به انچه میشنید دستش را در جیب خود کرد و همان طور که مشغول شمردن پولهایش بود گفت : لطفا بعد از چراغ نگه دار.
_چرا؟
_کار دارم .
_بس کن تروخدا. به قدر کافی دیر شده .چهار نفر مثل تو نمیزارن که اینها با خودشون فکر کنن که میتونن یک کار بهتر هم انجام بدن.
_لطفا وایسا.
_من دیرم شده .طول بدی میرم.
بعد از چراغ ایستادند . سیامک از آینه یک دختر تقریبا هشت یا نه ساله و یک پسر ده ساله را دید که خندان به سمت ماشین میدویدند.عماد شیشه را پایین داده بود و منتظر رسیدن بچه ها بود .اول دختر بچه رسید و با خنده گفت"سلام عمو" هنوز عماد جواب نداده بود که پسرک هم رسید .خم شد تا به انها سلام کند اما ه محض انکه نگاهش با نگاه سیامک تلاقی کرد انگار که خشک شد. خنده از روی لبانش محو شده بود و در چشمانش نفرت موج میزد.عماد که متوجه حالت پسر شده بود پولش را به طرف انها گرفت و گفت :
_امروز ناهار مهمان من.خوب به خودتون برسین.
دخترک دستش را دراز کرد تا پول ها را بگیرد. برق شادی در نگاهش موج میزد. اما قبل از اینکه دستش به عماد برسد پسر دستش را در هوا قاپید و در حالی که او را به دنبال خود میکشید از ماشین دور شد.
عماد خشک شده بود و سیامک هیچ حرفی نمیزد. چند لحظه بعد زمانی که سیامک دنده را بزای حرکت عوض کرد عماد بدون هیچ حرفی درب را باز کرد وپیاده شد.
_کجا.دیر شده؟
_تو برو .من کار دارم.
(ادامه دارد.........)
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دسته بندی موضوعی