داستانک 2
شیلا با عجله از ساختمان خارج شد وبه سمت ماشین رفت .استارت را زد وبه سمت مدرسه شایان به راه افتاد .
در افکار خود غرق بود و اصلا توجهی به اطراف خود نداشت.مدیر نشریه ای که شیلا برایش کار میکرد از او خواسته
بود در مورد (انسانیت وفقر) مقاله ای را تنظیم کند و به دست او برساند.
تمام نقطه های شهر خود مقاله که نه -درامی بی پایان بود که در چند سطر نمیگنجید.به نزدیکی مدرسه رسیده بود .
شایان همراه با همکلاسیش کنار بابای مدرسه ایستاده بودند.ماشین رو پارک کرد وبه سمت انها رفت.برق شادی با
دیدن شیلا در چشمان درشت شایان به چشم میخورد.دست دوستش را گرفت و به سمت مادرش رفت اما همکلاسی
شایان میلی به همراهی او نداشت واین موضوع از چشمان شیلا دور نماند.با رسیدن شیلا به انها اول با بابای مدرسه و
بعد با بچه ها سلام و رو بوسی کرد.
- مامانی با اجازه شما مهمان داریم. مامان بابای بابک کار دارن بابا بزرگش هم مریضه مامان بزرگش هم مرده خواهر....
شیلا خنده ای کرد و در حالیکه سعی میکرد تعجب خود را پنهان کند جلوی پرحرفی شایان رو گرفت :خوب بسته دیگه .خیلی
هم خوب شد که ما از تنهایی در میایم .نظر شما چیه آقا بابک؟
اما جوابی نشنید.به سمت ماشین به راه افتادن ودر طول مسیر راجع به هر چیزی که فکر کردند صحبت کردند.وقتی وارد ورودی
اصلی ساختمان شدند نگاه متعجب بابک درنگاه شیلا نشست.دستان کوچک بچه ها را در دستانش گرفت و با هم پله ها را
طی کردند وآواز خواندند .وقتی جلوی در اتاق شایان رسیدند واکنش های بابک هم بارز تر شد.شیلا تنهایشان گذاشت و به سمت
آشپزخانه رفت تا قبل از آماده شدن غذا ظرف میوه رابرای بچه ها ببرد که قبل از آماده شدن غذا سر گرم شوند. شایان مشغول بازی
با یک کامیون بود وبابک فیلسوفانه به واگن قطار مینگریست.شیلا ظرف و پیشدستی ها رو روی میز گذاشت و به بیرون رفت. هنوز از
راه رو خارج نشده بود که صدای بابک لرزهای از شرم بر اندامش انداخت :
شایان مگه خرمالوارزان شده که شما خریدید
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دسته بندی موضوعی